شعر
برو عقب
یک پله عقبتر از مرکزیت زمین بایست
پشت آن دخمه ی کثیف صبر بی امان کن /
صندلی را بیاور
تا بنشینیم .
نشستنمان سالها وماه ها طول میکشد .
چهار راهی که به مزرعه ی سبز ختم میشود
ودر آن علفزار ، و آن علفزار
نور ِ باغ ،
نور ِ آن راهبه را در تمشک زار دیده
برو بنشین
برو روح شکر را از داخل شربت بردار
و در چاشتگاه هت بگذار
قطار از دور، صبر ِ بی امان کرده
برو داخل آن کوپه
و قبیله ی لیموها را فشار بده به روی ِ چای تازه
پسر بچه های ِ کوچک را، آن مرد
داخل دخمه ی کثیف کرد
فشار نرم خودکار روی صفحه ی کاغذ
و ویرگولی بین لاله ی عباسی ،
ومغز شکسته ی فندق /
** **
بارانها از روی شیروانیها عبور کردند
از زیر شیروانیها عقب برو
دختر خوشکلُ نازنازی در سراچه ی غروب خیس شده
کلاه از سر گاو چران عقب رفت
وعرق از صورتش پاک شد
یک گام به عقب رفت اسب یالدار ش
زن زیبا می نوشگوار را ازسر میز برداشت
به عقب رفت
به جلو آمد
به عقب
به جلو
سرش را داخل پنجره
فکر و اندیشه اش را از دو طرف زدود
توپ بافتنی ام را به عقب هُـل دادم
وضعییت انسانی کلافه ام می کرد
وارد اتاق شدم
زن میشی چشم را به عقب هُل دادم